مهربونم....

ساخت وبلاگ

امروز دیدمش بعد از خیلی خیلی زمان طولانی اونم از طریق اسکایپ ،آخرین بار که از نزدیک دیدمش ١٤ سال پیش بود و منم کودکی بودم که دنیای من با دنیای آدم بزرگا فرق داشت...

چقد چشماش مهربون بود...حس این که دوست داشته بشی خیلی خوبه ....

چرا وقتی تصدقم میرفت من حس نمیکردم که مصنوعی باشه،چرا وقتی بغض میکرد منم ناراحت شدم،چرا وقتی اشکاش ریخت قلب منم فشرده شد؟؟؟؟

چرا آخه ؟

دیدار ما باهم ٣ ماه بود اولین و آخرین دیداری که باهاش داشتم....

چقدر وقتی ازم تعریف میکرد وقتی منو آهو خطاب میکرد ذوق کردم..... شوق دیدار من ده برابر شده دل تو دلم نیست زود تر دستای مهربونش رو بگیرم ....

نمیدونم چرا بیشتر افرادی رو که باهاشون برخورد داشتم و دارم از خانواده پدری مخصوصا عمه ها بدشون میاد؟ 

عمه های من عشقن عشق....

Ich bin verwirrt...
ما را در سایت Ich bin verwirrt دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3aylin13784 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1397 ساعت: 13:27